و ای کاش تو در کنارم بودی ، باورم نمیشود رفته ای و بار سفر را بسته ای ،
دلم
بدجور برای تو تنگ است ... باورم نمیشود که رفته
ای....
معشوقا سلام!!!
پیش از این فکر نمیکردم که اینگونه در دامان عشق اسیر شوم واینگونه به زانو در آیم!!معشوقا قبل از اینکه دچار عشقت شوم نمیدانستم عشق چیست؟عاشقان را دیوانه میپنداشتم!!اکنون که مدتی است از عاشق شدنم میگذرد عشق را در درون خود یافتم!! عشق اتشی است که جان عاشق را شعله ور میسازد تا به تمنای وصالش پاسخ داده شود!! آه ای عشق به راستی تو چیستی؟ نمی توان تو را لمس کرد و نه دید تو فقط احساسی!! احساسی که اینگونه مرا به زانو در آوردی!!از زمانی که تو را دیدم دلم دیگر تاب جدا شدن نداشت اما تو گفتی جدایی زیباست چون هر جدایی را وصالی است و من در انتظار وصالم! آه ای جدایی که تو را ایجاد کرد؟تو مرا آتش زدی!! دل بیچاره همچون مرغی در عشق میسوزد و در پی التیامی است و هماره خود را مشغول خاطرات میکند اما نمیداند که خاطرات همچون نفتی شعله بر جانش میکشد! اری راست می گویند دل دیوانه است ان هم چه دیوانگی لذت بخشی!!اری من این دیوانگی را دوست دارم
الا یا ایها الساقى! ز مـــى پُر ســــاز جامم را که از جـــانم فــــرو ریزد، هواى ننگ و نامم را
از آن مى ریز در جـــامم کــه جانم را فنا سازد برون سازد ز هستى، هسته نیرنگ و دامم را
از آن مى ده که جانم را ز قید خود رها سازد به خود گیـــرد زمـــــامم را، فرو ریزد مقامم را
از آن مى ده کــه در خلوتگـــــه رندان بیحرمت به هم کــوبد سجودم را، به هم ریزد قیامم را
نبـــــودى در حـــریمِ قدسِ گلــــرویان میخــانه که از هـــر روزنـــى آیم، گلى گیرد لجامم را
روم در جـــرگه پیران از خــــــود بىخبر، شاید برون ســـازند از جــانم، به مى افکار خامم را
تـــو اى پیــــک سبکباران دریــــاى عدم، از من به دریادارِ آن وادى، رســـان مدح و سلامم را
به ســـاغر ختم کردم این عدم اندر عدم نامه به پیرِ صومعه بــــرگو: ببین حُسن ختــامم را